پرده ی اسرار...

به نام او..

 

دمی با نظامی از مخزن الاسرار که روح را تازه می کند:

 

پردگیانی که جهان داشتند

راز تو در پرده نهان داشتند

از ره این پرده فزون آمدی

لاجرم از پرده برون آمدی

دل که نه در پرده وداعش مکن

هرچه نه در پرده سماعش مکن

شعبده بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست

دست جز این پرده به جایی مزن

خارج از این پرده نوایی مزن

بشنو از این پرده و بیدار شو

خلوتی پرده ی اسرار شو

جسمت را پاک تر از جان کنی

چون که چهل روز به زندان کنی

مرد به زندان شرف آرد به دست

یوسف از این روی به زندان نشست

قدر دل و پایه ی جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن....

 

امیدوارم راهی به سمت پرده ی اسرار بیابم

 

 

درد....

به نام او...

 

چشمانم داغ شده حس می کنم از گوش هایم بخار بلند می شود درست مثل یک لوکو موتیو !

روز ها میگذرد بی توقف...دیروز...امروز...فردا مثل صیغه های عربی ماضی ... مضارع..مستقبل و من همیشه بیگانه بودم نسبت به دیروز و امروز وفردا

حواسم به سال ها نبود که برنمی گردند و به صفحه های تقویم که بی رحمانه میگذرند می ترسم از گذشته ای که تلخ گذشت حالی که پر از خستگی است و آینده ای که پر تشویش خواهد بود.

به قول صادق هدایت :«نه مال دارم که دیوان بخورد نه دین دارم که شیطان ببرد حس می کنم این دنیا مال من نبود مال کسانی بود که به فراخور این دنیا آفریده شده اند!»

من همیشه سعی میکنم در بین عزیزانم مبلغ شادی باشم اما در قلب خودم قیامتی است چون نمی توانم شاد و خوشبخت باشم وقتی قسمتی

از روح خدا را می بینم که در چشمانش اشک حلقه زده وملتمسانه نگاه می کندو شب ها گرسنه به رختخواب می رود من نمی توانم شاد باشم وقتی تنهایی مولایم را میببینم و خدا را که در بین سیل جمعیت طواف کنندگان

ناپدید شده و روز به روز بیش تر از پیش به دست فراموشی سپرده می شود.

 

 

 

  

به نام او..

دستمال تیرۀ قانون           از  فروغ

 

وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا

با دستمال تیرۀ قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم : باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم