بسم الله...
همین طوری بهتش آنچنان آدم را میگیرد که لکنت این انگشت ها و این واژه ها را پایانی نیست...
یک:
در مرز:
صدای هل من ناصرت هنوز می آید در این بیابان ها
هرچه هم بگویند امنیت نیست
من امنیت را کنار تو حس می کنم
دو:
کاظمین:
چقدر آشناست اینجا..
سفره ی امام را احساس می کنم ...خواب های ندیده تعبیر می شوند...صدای دعای فرج می آید من به دست های کفشدار زل زده ام دست هایی که مطمئنم روزی کفش های تو را گرفته اند و تو احتمالا به او لبخند زده ای!
دوست داشتنم زکام شده انگار...کاش با لبخند نگاهم کنی...
سه :
نجف:
اگر کربلا ادامه ی این راه نبود این بغض های حراج شده دمار از روزگارم در می آوردند
ایوان نجف را دیده ام و کفنم را خریده ام ...اما ته کوله پشتی پنهانش می کنم...روی بردنش را به کربلا ندارم...آخر اربابم کفن نداشت...
حالا ذوق مرگ دارم...تو قول دادی"ان یمت یرنی"
شفا میگیرد دلم از ابهت مولایم...بابای خوبم...ببخشم بابت نام سنگین شیعه و سبکی ایمان من!
از نماز صبح فردا با این همه دل تنگی چه کنم؟بغض هایی خسته در گلویم جوانه می زنند
مسجد سهله:
می گویند اینجا خانه ات خواهد بود ...به رد پایت فکر می کنم
بچه ها زیارت آل یاسین می خوانند...دلم بهانه میگیرد...
چقدر این درو دیوار ها برایت خوانده اند:
السلام علیک حین تصلی و تقنت..السلام علیک حین ترکع و تسجد....السلام علیک حین تهلل و تکبر ...السلام و علیک حین تحمد و تستغفر...
مسجد کوفه:
چه آشناست..آن قدر آشناست که انگار وطنم بوده و خبر نداشتم...آنقدر آشنا که باید نماز هایم را کامل بخوانم آنقدر آشنا که اینجا مسافر نیستم..
چه قدر محرابش درد دارد برایم...چقدر محرابش حرف دارد از آن فزت ورب الکعبه ی مولایم...
چه قدر محرابش صدای مولایم را شنیده...چه دلی دارد محرابش...
مسلم و هانی هم هستند...برای مسلم ،نامه می نویسم...می نویسم میدانم بدبینی به این نامه ها ..خط نوشته هایم کوفی نیست...کاش مثل تو بودم برای موعودم...کاش دار الاماره ی کوفه باشد و من در خاک و خون غلتیده باشم ..
پیاده روی:
یک:
پرچم سپید لبیک یا مهدی..
یک نفر از بچه ها به پیشانی ام سربند میبندد رویش نوشته:"یا ابوالفضل العباس"....بغضم می ترکد...
یک مسیر شروع میشود...یک مسیر که آمده ام تا خودم را پیدا کنم
دو:
هیچ زخمی به قدر این تاول ها برایم عزیز نبوده...آه که می کشم قدم هایم که کند می شود حس بچه های لوسی را دارم که مادر با آن ها مهربان تر است..
چهارصد و سی عمود تمام شده ...چهارصد و سی فرصت را دیگر ندارم...دل است که فرمان میدهد والا این عقل خاکی مست....
زخم های پا و زخم های دل...عمود هزار بغضم ترکید...."الهی عظم البلا..." به این راه فکر می کردم و به بچه ها ی اربابم و به بانوی صبر...صدایت زدم"یا مولا نا یا صاحب الزمان.."
عمود هزار و چهل و یک...آخرین شب در راه ماندمان بود ...زیر آسمان خوابیدیم...چه آسمانی بود...
سه :
رسیدیم کربلا...
خجالت می کشیدم ...می خواستم تمیز تر بودم چشم هایم قرمز نبود صورتم نسوخته بود پاهایم نمی لنگید ...اما اذن ورودم شد چادر خاکی ام...دلم امان نداد مرا کشید تا حرم سقا...
در شیشه ی آب را شل می کنم...آه...خجالت می کشد آب..در شیشه را محکم می بندم و زل می زنم به بارگاهش زل میزنم به پرچمش که همیشه وال پیپرم بوده و آرزوی دیدنش ...یادم آمد سلام یادم رفت....
آه سقا..دست های من در رفاقتشان با ضریح تو غرق ناباوری اند....
....
ارباب:
و گرفتم در بغل قبر شهید کربلا....
زیر قبه اش آرزو هایم به لکنت افتادند...این تاول ها آبروی پاهایم شدند...والا روی آن نداشتم که ...
فَ فَ می خواند:
من از پشت شبهای بی خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهای دور و دراز
من از خواب چشمان نم آمدم
تو تعبیر رویای نادیده ای
تو نوری که بر سایه تابیده ای
تو یک آسمان بخشش بی طلب
تو برخاک تردید باریده ای
..
پر از سکوتم...در تمام دفترم نوشتم نقطه نقطه نقطه....
در خاک های بین الحرمین پر پروازت می دهند و تو بیخیال بال های زخمی ...پرواز می کنی....
و حالا می فهمم پرچم سرخش نبض کائنات است....
پ ن 1:
چله نشینی +
پ ن2:
برای فاطمه ام که دیگر خاکستر نیست...و ارباب ما را بهم و به خدا گره زد
و بهشته که سر راهی اش نجاتم داد همانجاها که همه کم می آورند...
و پروانگی خاهری ام که کنارم بودو ماند....
و همه ی رفقایم که دوستشان دارم....که بال پروازم بودند در این زمین خاکی که خاک هایش دامن گیر است!
بعدا نوشت:
این "ماه"گرفتگی
مرا
خواهد کشت