وای،باران؛
باران؛
شيشه پنجره را باران شست
ازدل ما، امّا
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟؟
اگر تمام غم هاي اين دنياي پست ,به يکباره, همه بر دلم ريزند, و دلم را به صليب بياويزند و به چهار ميخش کوبند....
و برگ هاي سپيدش را همه پاره پاره کنند و به آتش کشند و به دستان سياه باد بسپارند....
و پاکتر از آينه اش را , و شفاف تر از شيشه اش را همه با سنگ هاي سياه تافته در کوير سرخ پر از تنهايي, بشکنند و با تيغ هاي آغشته به زهر عقرب هاي کينه و هراس و خودخواهي و دروغ بتراشند...
و زيباتر از گل هاي نرگسش را همه به لجن هاي متعفّن تزوير و حسد و دشمني و دشنام, آلوده سازند...
باز هم تو هستي
اي خداي مهربان من,
«تو مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستی»*
اي مهربان ترين...
دل من را با غم هاي متعالي,رنج هاي بزرگ,
از آنگونه که فقط آشناي انسان هاي نفیس, روح هاي بزرگ, و دل هاي بيکران الهي است,
از آنگونه که تو دوستش مي داري, بسوزان,
تا روشناييش همه تاريکي ها را در خود بسوزاند.