به نام خدا

 

دلم برای کودکی هایم تنگ شده

دلم برای گل های محمدی خانه ی مادر بزرگ، دلم برای کفش های صورتی ام دلم برای

 عروسکم تنگ شده....

از قطار متنفرم از رفتن و از هرچیزی که بوی رفتن می دهد بدم می آید....

اگر دست من باشد عروسکم با همه ی دنیا قسمت می کنم تا کسی دلش قطار نخواهد و هیچکس

 رفتن یاد نگیرد...

دلم برای کودکی هایم تنگ شده...برای گریه کردن به حال زخم های درخت سیب،و آن روز که با

 برادرم تمام زخم های درخت سیب را بستیم

از صدای کلاغ ها متنفرم ....هرچه می خواهم قشنگ نگاه کنم انگار نمی شود...صدایشان حس

 غربت را در درونم زنده می کند

دلم برای لاله عباسی های حیاطمان تنگ شده...دلم برای بوی خاک...آغوش پدر بزرگ...دلم

 برای بلند بلند شعر خواندن...دلم برای انشا نوشتن...دلم برای مشق های شبم تنگ شده

کاش هرگز بزرگ نمی شدم...من اینجا را دوست ندارم..از تنهایی بدم می آید...

هیچ کس حرفهایم رانمی فهمد ..عروسکم را مایه ی شرمساری می دانند...

کاش می شد بغضم را از پنجره ی قطار پرت کنم بیرون تا بشکند و از شرش راحت شوم...

دلم برای صدایم بدون بغض تنگ شده

دستانم را بگیر، دلم دست هایت را می خواهد و نگاهت را....

و...

 

روزگار کودکی یادش بخیر

آسمان آبی تر امروز بود

مثل ماهی بودم و این کوچه ها

پیش چشمم بستر زیبای رود

صبح جاری می شدم چون آفتاب

از حیاط خانه تا آن سوی باغ

تاب می خوردم به روی شاخه ها

مثل سار و بچه گنجشک و کلاغ

کودکی جا مانده در این کوچه ها

مثل آواز خوش یک دوره گرد

مثل درس فارسی درس علوم

کاش میشد کوکی را دوره کرد

کاش می شد بند ها را پاره کرد

همچو مجنون خویش را آواره کرد

کاش می شد حرفی از اما نبود

جز خدا جنبنده ای تنها نبود

کاش می شد در نی افسون دمید

قلب گستاخ جدایی را درید....