برای تو
بنام دوست....
می خواهم برای تو بنویسم..مدت هاست این قلم را غلاف کرده ام تا مبادا رسوایم سازد و راز های مگویم فاش شود...
کاش کمی بهتر بودم تا می توانستم به خودم جرات دهم و تو را آرزو کنم....
وقتی تو نباشی باران و دریا و لبخند و حتی شعر هیچ چیزی به جر خیال نیست که همه زیبایی های دنیای من اسم هایی است که مسما ی آن تویی....
وقتی چشمان تو نیست هیچ نگاهی را در حوالی بغض های غمناک غریبانه ام باور نمی کنم...باور کن غربت مجال سخن گفتن آدمی را می برد و اشک را جاری می کند و تو بهتر می دانی که خودت عمری را غریب بوده ای....
دیشب جای تو خالی -که همیشه خالی- باران می بارید....آنقدر بارید و بارید و بارید که من هم با یاد خاطرات خیسم که بد جور زنگ زده و این روزها هم کم کم فرو می ریزد و بایاد چشم های خیس تو که خوب می دانم حقیقت را در عمق تاریکی ها لمس می کند –تو خود حقیقت محضی- و من هم باریدم و باریدم و باریدم......
گلویی که بغض را پاره می کند و یا بغضی که گلوی مرا....بغضی دارم یادگاری ندیدنت و گلویی پاره شده.....
*****
به قول استاد عزیزم دکتر زرقانی :
من...
تو...
او...
چهارم شخص مفرد
آنم آرزوست!![]()
