هو العشق

می خواستم از جنوب بنویسم...اما نشد یعنی نتوانستم...یعنی قلمم لایق نبود و نخواستند

خواستم به بهانه ی شکوفایی شکوفه های حیاط خانه ی همسایه بنویسم....که به یاد بوته ی یاس خانه ی کودکی هایم هایم افتادم و بغضی که گلویم را گرفت....بی خیال شدم

بعد....

به رفتن فکر کردم به سفری که هرگز از آن باز نخواهم گشت...به بند های کفنی که یک روز بسته می شوند...به این دست ها که بدجور خالی اند

با دست های خالی ام چه کار کنم....با پاهایی که گام های بسیاری برداشت که تو نمی خواستی ....با چشم هایی که بسیار دید و با گوش هایی که بسیار شنید و تو نمی خواستی....

می ترسم....حالا به عقوبت این همه عصیانم...

تو باشی و من با این چشم ها نبینم...تو بگویی و من با این گوش ها نشنوم...و تو بخوانی و من با این پاها نیایم.....

کاش می شد خانه ی دلم را بتکانم...

***

 

از این غزل نجمه زارع لذت بردم امیدوارم تلخی کلامم با شیرینی این غزل محو شود....

 

تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...

غیر از تو من به هیچ‌کس انگار هیچ‌وقت...

این‌جا دلم برای تو هِی شور می‌زند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمی‌شود، اخبار هیچ‌وقت...

حیفند روزهای جوانی، نمی‌شوند

این روزها دو مرتبه تکرار هیچ‌وقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بوده‌ام برات سزاوار؟... هیچ‌وقت!

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت...