باسم رب النور

 

این روز ها که می گذرد

هر روز

در انتظار آمدنت هستم

اما با من بگو

که آیا من نیز..در روزگار آمدنت هستم؟؟

"قیصر"

پ ن 1:

این روز ها دلم بدجور یک "آمدن" می خواهد

پ ن 2:

اشک هایم دامن دریا را تر کرده است...

پ ن 3:

مگر زکات چشمان نجیبت بخشش نگاهت نیست؟

من مسکین ام....محروم ام نکن...

پ ن 4:

این روزها تلخ می گذرد...دستم می لرزد از توصیفش...

همین بس که...

نفس کشیدنم در این مرگ تدریجی ...مثل خودکشی است...با تیغ کُند....

 

  مرگ ماه و ستاره ها را دیدیم

   دیدیم و زمان مانده را پرسیدیم

گفتیم به خورشید..بیا بیداریم

      رفتیم و کنار سایه ها خوابیدیم....

 

 شعر:مهدی نژاد

باسم رب النور...

فقط تو با من این قدر مهربانی...

 

اول.

قلبم آنچنان می زند که انگار یک کاروان راه انداخته ای در این قفس کوچک استخوانی...

دوم.

فکر می کنم آنقدر که چسبید به این دنیا و کنده شد این دل دیگر نه میل چسبیدن دارد نه کنده شدن...

 سوم.

خسته شدم از این بت های کوچک که فکر می کنند برای من " تو" می شوند...و از بت بزرگ که "منم"...چقدر دلم "بت شکن" می خواهد...که خانه ای بسازد که خدایش فقط " تو"باشی...

چهارم.

حذف شد....

پنجم.

لعنت به این دل

که نمی گذارد بفهمم"همو سیستینوری" یعنی چه!!!