برای نام مادر می نویسم...که فکر نمی کنم هرگز از آن پاک تر و عزیزتر و آشناتر خلق شده باشد برای دست های مادر می نویسم که فکر نمی کنم کسی چون او خستگی هایش را پنهان کند....
برای چشم های مادر می نویسم که حتی در خواب هم نگران است....بی دلیل نیست که بهشت که همه پاداش خداست به همه ی خوبی های همه ی خوبان...زیر پای اوست
****
وقتی که انگشتانم را روی چروک ها ی صورتت می کشم وقتی که عینکت را می بینم و تار موهای سپیدت را که با هربار غصه هایت بیشتر و بیشتر می شود....وقتی دست هایت را می بینم که دردش را پنهان می کنی...وقتی خواب های ناآرامت را میبینم...وقتی..وقتی....
بیاد می آورم که از لحظه ی نفس کشیدنم کنارم بودی و در تن تو بزرگ شدم....و با صدای قلب تو به دنیا آمدم..و بادرد تو چشم گشودم ....و تو اولین معجزه ی خدا بودی که دیدم و اولین بار در کنار تو گریستم و خندیدم ودرد کشیدم....
بیاد می آورم روز های دبستان را و شیطنت هایم را که تاب می آوردی بیاد می آورم شب هایی را که با هم شعر می خواندیم...بیاد می آورم تمام فصل هایی را می خواستم دختر خوبی باشم...بیاد می آورم آرزوهایت را که هیچ کدام را برآورده نکردم.....
یکبار پنهان از چشم های مهربانت دفتر خاطراتت را خواندم و خاطره ی آن روز برفی را که من اشتیاق دیدن این دنیا و دیدن تو را داشتم...وتو چه رنجی کشیدی....
مادر....
اشک هایم که با وجود فرسنگ ها فاصله نمیبینی گواه شرمندگی های من است....
روزت مبارک
تاج از فرق فلک برداشتن
تا ابد آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هرنفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
بر تو ارزانی که مارا خوشتر است
لذت یک لحظه مادر داشتن