به یاد حضرت دوست

 

 

به نام او...

ما اگرقلاش و گر دیوانه ایم

                                          مست آن ساقی و آن پیمانه ایم

 

من با تمام وجود اطمینان دارم که در روز ازل جرعه ای از عشقش در کام آدمیان نهاد و مستی آمیخته با هستی ما از آن می نخستین است.....و چه زیباست مست دوست بودن و دل سپردن به او، چه زیبا دلبری میکند دل که برود تعلقات را با خود می برد و ما می ما نیم و دوست...و در فراق او شیرینی وجود دارد که در هیچ وصالی نیست و مولانا چه زیبا میگوید:

 

ای جفای تو ز دولت خوب تر

                                             انتقام تو ز جان محبوب تر

 

از حلاوت ها که دارد جور تو

                                         از لطافت کس نیابد غور تو

 

نار تواین است نورت چون بود؟

                                         ماتمت این است سورت چون بود؟

 

نالم و ترسم که او باور کند

                                        وز ترحم جور را کم تر کند......

 

 

و درنهایت می توان گفت:

 

هر دل که سرا سیمه ی آن زلف دو تا نیست

هیچش خبر از حال من بی سر و پا نیست

 

التماس دعا

در پناه حق باشید

یا علی............

 

نامه...

به نام او...

اوایل وبلاگ این متن را گذاشته بودم به علت علاقه ی عجیبی که به این متن دارم دوباره مینویسم:

نامه ای که آخرین انسان روی زمین برای خدا مینوبسد:

ای آفریدگار من ودست های من

 من از هزاره ی هفتم پس از بلوغ این نامه را

از سرزمین خویش برایت نوشته ام

از رفتن تو وتنهایی خودم بسیار گفته ام

بعد از تو ای همه

در سرزمین من هر درخت در ابتدای رویش خود دار می شود

اینجا که یو سفش

 با نرخ برده راهی بازار می شود

فریاد از این زمین

از کعبه ها ومردم واین قوم زر پرست

این جا هوای مرگ کرور کرور هست

 اینجا غرور هست

دست های هوس به دامن عفت گرفته است

چشمان کور است

اینجا سلام نیست

از رهگذار باد

در سرزمین داغ من از آب جز سراب

بر زخمی گلوی من تشنه کام نیست

در سرزمین من

این یادگار پاک خدایان جاودان

زردشت تنها امید من

دیریست خسته است

من با دو چشم خویش افسوس دیدم

که بازوان خسته ی میترا شکسته است

وقتی که پای من به سرایت نمی رسد

حتی صدای من به صدایت نمیرسد

وقتی که مرد نیست در کوچه های خلوت شهری که مرده است

دست است و صورت است و بر آن سیلی است

وای حرفی ز درد نیست

من نه

فدک نه

سجده ومحراب نه کتاب نه

حتی تو هم غریبی و از یاد رفته ای

ای کاش می رسید صد سال های پیش

مردمسیح تو

 اسطوره ی زمین و زمان من

خوب

 بس است ای همه

 دیگر کلام تازه ای ندارم وگر نه زخم

 یک زخم کهنه است

تا زنده ام بیا

قربانت ای همه

از سرزمین من

 

روزگار غریبی است..

به نام او....

 

دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی دوستت دارم.

دلت را می پویند                            

                     و عشق را

كنار تيرك راه

تازيانه می زنند.              

                     عشق را در پستوی خانه نهان بايد كرد

در اين بن بست كج و پيچ سرما

آتش را

به سوخت بار سرود و شعر 

                                     فروزان می دارند.

به انديشيدن ، خطر مكن .       

                               روزگار غريبی است نازنين

آنكه بر در می كوبد شباهنگام

به كشتن آمده است .

                              نور را در پستوی خانه نهان بايد كرد

آنك ، قصابانند

بر گذرگاه ها مستقر

با كنده و ساتوری خون آلود

                            روزگار غريبی ست ، نازنين

تبسم را بر لب ها جراحی می كنند

و ترانه را بر دهان.

                                 شوق را در پستوی خانه نهان بايد كرد

كباب قناری

بر آتش سوسن و ياس

                              روزگار غریبی ست ، نازنین

ابلیس پیروز و مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است .

                                 خدا را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

 

 

احمد شاملو

جست وجو...

به نام او...

سال های زیادی در بین واژه های مبهم کتاب های دعا در بین واژه هایی که با افکارم بیگانه بود ، بدنبالش می گشتم وقتی که به دیوار مساجد نگاه می کردم خطوطی که اغلب در فضای آبی رنگ غوطه ور بود و نشانه هایی از او داشت. مرا به یاد او می انداخت اویی که در فضای تاریک وجودم و در عمق خستگی ها و رنج هایم پنهان بود وکم کم با گسترش دغدغه ها به دست فراموشی سپرده می شد و تمام بودنش برای من تبدیل شده بود

به سجاده ای و چادر نمازی وچند رکعتی از سر عادت!

عهد عاشقی را به کلی از یاد برده بودم .می ترسیدم، از او ویاشاید از نیمه ی تاریک وجود خودم.

برایم خدای با ابهتی  بود چیزی نداشتم در مقابلش جز خواستن ! خواستم و با سخاوت داد!

 

ناگهان نوری آمد بادی وزید و ورق پاره های ذهنم جا به جا شد قلبم را برد و دلبری کرد . در زندگی عرفا  ماجرای دلبری هایش را بسیار شنیده بودم  باورم نمی شد بلاخره او را یافتم و یا شاید خودم را....

برایم دعا کنید تا دوباره گمش نکنم.

نیایش...

تمام سپاس از آن او

که غیر او هیچ کس را صدا نمی کنم

گیرم که دیگران را صدا می کردم پاسخم را  نمی دادند

 

تمام سپاس از آن او

که دلم به هیچ کس غیر او خوش نیست

گیرم که به دیگران دل خوش می کردم،

ناا میدم می کردند

 

تمام سپاس از آن او

که کارهایم را خودش رو به راه می کند

و پیش اش عزیزم.

گیرم که امور وا می گذاشت به این مردم،

خوارم می کردند

 

 

تمام سپاس از آن او

که به من نیازی نداشت ولی گفت :

دوستت دارم

 

 

تمام سپاس از آن او

 که جوری با من صبوری می کند

که انگار هیچ کار سیاهی نکردم

 

 

پروردگار من،

بهترین من است

بهترین چیزی که می شناسم.

شایسته ترین کس

برای سپاس.

 

 

دعای ابو حمزه ی ثمالی/3