درد....
یا هو....
چشم های خسته و آشفته ام در بین خطوط کتابم سرگردان است همیشه به دنبال چیزی میگردم....به آرامش خو نگرفته ام...ناگهان احساس می کنم که باید بنویسم....
نمی دانم از چه...از کجا.....
نمیدانم چرا قصه ی هفده ساله ی زندگی من اینقدر دراز است همه ی بزرگان می گویند عمر به سرعت برق و باد می گذرد اما عمر من......
لحظه های روح دردمندم پر رنج است هرچه که درد گسترش می یابد روزها تلخ تر و دیرتر می گذرد.
من دردمندم اما دردم را دوست دارم...با این درد خو گرفته ام...گوشت و پوست و استخوانم تمام کالبد و روحم پر از درد است...
من در آبادی درد بزرگ شدم عزیزانم همه دردمند بودند و به من یاد دادند:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است......
مجال اندک است باید گفته هایم را پایان بخشم...باید سراغ کتاب هایم بروم
کتاب هایی که هیچوقت نفهمیدم چرا می خوانم؟؟!!
این که من بدانم بی نهایت بر بی نهایت مبهم است به چه درد من می خورد
من بی نهایت خود را گم کرده ام من در نهایت ها به جا ماندم.......
خدایا
به حق شکوه و جلال بی انتهایت...به حق زیبایی بی نهایتت..به حرمت دلهای شکسته ی عاشقانت وبه بی قراری های عارفانت قسمت می دهیم
صبری به ما ده در خور درد عظیم فراقت......
در پناه حق باشید
یا علی....